حاجی به دنبال نیازمندانی ازپایین شهرمیگشت اماافسوس هیچ وقت سرکوچه خودراندید
عشق مقدس ...برچسب : نیازمندان, نویسنده : نسیم ندا هانیه dini-shahed بازدید : 290
گفتگو با خدا
این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت.
این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر
به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند.
این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد.
I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.
So you would like to Interview me? "God asked."
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟
If you have the time "I said"
گفتم : اگر وقت داشته باشید.
God smiled
خدا لبخند زد
My time is eteity
وقت من ابدی است.
What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟
What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
Go answered ....
خدا پاسخ داد ...
That they get bored with childhood.
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.
They rush to grow up and then long to be children again.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.
That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنندAnd then lose their money to restore their
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.
By thinking anxiously about the future. That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند.
They forget the present.
زمان حال فراموش شان می شود.
Such that they live in neither the present nor the future.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.
That they live as if they will never die.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.
And die as if they had never lived.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.
And then I asked ...
بعد پرسیدم ...
As the creator of people what are some of life's lessons you want them to lea?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟
God replied with a smile.
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.
To lea they cannot make anyone love them.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.
What they can do is let themselves be loved.
lea that it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
To lea that a rich person is not one who has the most.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
To lea that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.
And it takes many years to heal them.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.
To lea to forgive by practicing forgiveness.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرند.
To lea that there are persons who love them dearly.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.
But simply do not know how to express or show their feelings.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.
To lea that two people can look at the same thing and see it differently.
یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
To lea that it is not always enough that they are forgiven by others.
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.
They must forgive themselves.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.
And to lea that I am here.
و یاد بگیرند که من اینجا هستم
.
health.
عشق مقدس ...برچسب : گفت وگو"باخدا, نویسنده : نسیم ندا هانیه dini-shahed بازدید : 279
واقعازیباست مگرنه؟؟؟حجاب آراستگی خاصی دارد که هیچ پوشش دیگری نداردمخصوصااگراین حجاب باچادرباشد.
عشق مقدس ...برچسب : حجاب"چادر, نویسنده : نسیم ندا هانیه dini-shahed بازدید : 372
عشق مقدس ...
برچسب : نویسنده : نسیم ندا هانیه dini-shahed بازدید : 265
کشیش سوار هواپیما شد.کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود.هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است..."
گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!. امّا این ه
برچسب : کشیش"هواپیما, نویسنده : نسیم ندا هانیه dini-shahed بازدید : 363
راه های رسیدن به ایمان
تفکرپیرامون ایات خدادرگستره ی هستی
توجه دائم به خداوندوذکرویاداو
توجه به نعمت های خداوند
انجام نیکی هاودوری ازگناهان
برچسب : راه"رسیدن, نویسنده : نسیم ندا هانیه dini-shahed بازدید : 287
برچسب : نویسنده : نسیم ندا هانیه dini-shahed بازدید : 293
ایمان همان باورواعتقادقلبی همراه باحب ودوستی به حق واعتمادواطمینان است که شوق به سوی عمل رادرانسان ایجادمیکند.
عشق مقدس ...برچسب : ایمان"حب"دوستی", نویسنده : نسیم ندا هانیه dini-shahed بازدید : 293